مهدیارمهدیار، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره
محیامحیا، تا این لحظه: 7 سال و 5 ماه و 23 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

خنده

دیروز بلند بلند تو خواب می خندیدی... و من لذت می بردم همیشه شب ها موقع خواب یک دستمال دورت می پیچیدم چون وقتی دستات تکون می خورد می ترسیدی و از خواب می پریدی... اما جدیداً می بندمت صدات در میاد برا همین دیگه شبا آزاد میخوابی هر روز داری هوشیارتر می شی عزیزم... به طرف صداها برمی گردی و ... فرداشب بلندترین شب سال یعنی شب یلداست. یلدا مبارک عزیز دلم. دوست داریم . بوووووووس ...
29 آذر 1391

پسرم یک ماهه شد

پسر قشنگم، عزیز دل مامان و بابا یک ماهه شدی،‌ و امروز ٣٣روز از به دنیا اومدنت می گذره و هر روز برای ما شیرین تر از روز قبل میشی... ٢٨ روزه بودی داشتی شیر میخوردی صدات کردم: آقا مهدی یار، پسر قشنگم،‌ قند عسلم ... یهو برگشتی نگام کردی و خندیدی... و این قشنگترین خنده ای بود که تا حالا دیده بودم  ... قلبم آب شد ... قربون پسرم برم ،‌ ایشالله همیشه خندون باشی عزیزکم. ٢٩ روزه بودی سینه ات خیلی خس خس میکرد فکر کردم سرما خوردی، خیلی ناراحت بودم،‌ بردمت پیش متخصص اطفال گفت چیزیش نیس،‌ شیر تو گلوشه و واقعا خوشحال شدم... دیروز ٢٦ آبان باید میرفتم دکتر، برف اومده بود و خیلی سرد بود، گذاشتمت پیش عزیز با یک شیشه ش...
27 آذر 1391

تولد پسرک قشنگم

                      یکشنبه صبح که از خواب بیدار شدم شروع کردم به تمیز کردن خونه، آخه قرار بود فردا تو به دنیا بیای،‌همه جا رو تمیز کردم تا ساعت ٢ که بابایی اومد رفتیم خونه عزیز ناهار خوردیم و ساعت ٣ با عزیز و بابابزرگ رفتیم شاهرود خونه خاله جون و عمو جون، بعد از ظهر هم رفتیم بیرون یکم تو خیابونا چرخیدیم... دوشنبه صبح ساعت ٧:٣٠ من و بابایی و عزیز رفتیم بیمارستان فاطمیه، اورژانس مامایی و درمانگاه و ... و همه جا بعد معاینه به ما گفتن هنوز زوده و خلاصه پروندمونو کامل کردن و فرستادن پیش خانم دکتر و اونجا نوار قلبت و حر...
13 آذر 1391

آخرین تاریخ

سلام عزیزکم،‌خوبی؟ پسرکم،‌چهاردهم رفتم سونو و بعد از اون دکتر،‌وزنت 300±3070 بود و من اصلا انتظار این وزن رو نداشم، اخه دکترت 2 ماه پیش گفته بود اگه همینطوری وزن بگیری هفته آخر به 3700-3800 می رسی اما اینطور نشد و ما کلی ناراحت شدیم. دکترت هم گفت سزارین یا طبیعی 50-50 و گفت اگه مشکلی پیش نیومد 22 آبان بیا بیمارستان و این آخرین تاریخی هست که واسه دیدن روی ماهت خانم دکتر برامون تعیین کرد. امروز جمعه 19 آبان ماه و 3 روز دیگه بیشتر نمونده که بیای پیش مامانی و بابایی. قند عسلم تو این مدت خوب رشد کن و صحیح و سالم بیا بغلمون. عزیز دل مامان اینقدر دوست دارم زودتر دنیا بیای، تو شکمم هستی نمیبینمت،‌نمی...
19 آبان 1391

هفته آخر

سلام سلام عسل مامان امروز شنبه سیزدهم آبان ماه و عید بزرگ غدیره و مامانی این عیدو به قند عسلش تبریک میگه                                 ‌          " عیدت مبارک پسرکم"                          عزیز دلم پنج شنبه بابایی رفت سر خاک مامان بزرگ و آقاجون و مامانی هم رفت پیش عزیز تا بابایی برگرده، فردا صبحش هم...
14 آبان 1391

پسرک خوش حوصله من

سلام مامانی، خوبی عسلکم؟ امروز دهم آبان و ولادت امام هادی (ع) و مامانی این روزو بهت تبریک میگه... پسر گلم حوصله همه سر رفته ، همه منتظرن،‌ولی تو انگار خیال اومدن نداری، اصلا از جات جم نمیخوری، باید بیای کم کم پایین ولی همون بالا جا خوش کردی...  این جور باشه باید به زور بکشیمت بیرونا، این همه مامانی پیاده روی می کنه،‌از پله های خونه بالا پایین میره ولی انگار جات خوبه دلت نمیخواد بیای پایین،‌ اصلاً هر وقت دوست داشتی بیا، ما هم همچنان منتظرن دیدنت می مونیم، چهاردهم مامانی نوبت دکتر داره اگه خانم دکتر به مامانی بگه سزارین، سریع همون روز یا فردا میگم تو رو به بغل ما برسونن...     ...
10 آبان 1391

مهربون ترین بابای دنیا

سلام عزیزکم، خوبی؟ امروز ٨ آبان و ساعت ٦ صبحه دوباره مامانی خوابش نمی بره و همش فکر پسر گلشه   پسرکم، پریشب دل و کمر مامانی شدیداً درد گرفت و به خودم میپیچیدم، من و بابایی اولش فکر کردیم پسرمون میخواد به دنیا بیاد آخه خیلی ورجه وورجه میکردی و تو هم انگار آروم و قرار نداشتی، اما وقتی بابایی برام نبات داغ درست کرد خوردم حدود ١ ساعت بعدش حالم خوب شد و دیدیم هنوز هم خبری نیست.  خلاصه اونشب گذشت و صبح شد من هم طبق معمول بیخواب، اما تو خواب بودی، ساعتها میگذشتن و تو اصلا کوچکترین تکونی نمیخوردی، هرچی باهات حرف می زدم و صدات می کردم... حتی شکمم رو هم چندین بار تکون دادم هر دفعه محکم تر از قبل ولی تو حتی یک تکون آروم هم نخور...
8 آبان 1391

عیدت مبارک پسرکم

سلام دردونه ی مامانی حالت خوبه عزیزم؟  امروز پنجم آبان ماه و عید بزرگ قربانه و مامانی این عیدو بهت تبریک میگه      " عیدت مبارک پسرکم"                                 عزیز دلم دیروز روز عرفه بود و من و بابایی هم مثل بقیه مسلمونا اعمال و ادعیه مخصوصشو به جا آوردیم و در آخر هم برای سلامتی عزیز دلمون دعا کردیم. مامانی پنجم آبان شده و تو هنوز به دنیا نیومدی، بیا پیشمون دیگه، دکتر گفته بود بچه هنوز نیومده تو لگنت، باید پیاده روی زیاد کنی، کارم شده پیاده روی، ا...
5 آبان 1391

هنوز زوده

                                            سلام عسلکم حالت که فکر کنم خوبه آخه ماشالله هم دستاتو خوب تکون میدی هم پاهاتو طوری که آخ مامانی بلند میشه ... ایشالله همیشه سالم باشی عزیز دلم. پسرک قشنگم امروز سوم آبانه و هشتم ذی الحجه بابایی الان هفت روزه که روزه گرفته امروز و فردا هم می خواد بگیره همیشه هم موقع افطار برا سلامتی امام زمان و بعد پسر گلمون دعا می کنه.         &n...
3 آبان 1391

اتاق پسرم

سلام قند عسلی، خوبی عزیزکم؟ پسر گلم امروز ٢٩ مهر و مامانی فردا نوبت دکتر داره،‌فردا خانم دکتر بهم می گه پسرم کی و چطور به دنیا می یاد، من دوست دارم قند عسلم طبیعی به دنیا بیاد، ایشالله که خانم دکتر هم همین رو بگه. عزیز دلم دیروز با بابایی فرش اتاقت رو انداختیم و تختت رو درست کردیم، میز و صندلیت رو هم سر جاش گذاشتیم، همشون آبی-کرم،‌ امیدواریم که دوستشون داشته باشی، رنگ آبی آرامش بخشه، مخصوصاً که بابایی هم عاشق عاشق این رنگه.                         نفس مامانی و بابایی،‌ کمد و ویترین اتاقت م...
29 مهر 1391